جدول جو
جدول جو

معنی سم تراش - جستجوی لغت در جدول جو

سم تراش
سم تراش از ابزار کار نعل بندی است، وسیله ای که با آن سم چهارپایان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سم پاش
تصویر سم پاش
دستگاهی که به وسیلۀ آن سم پاشی کنند، آنکه سم می پاشد، پاشندۀ سم، مامور دفع آفات که مزارع و باغ ها و جاهای دیگر را بر ضد حشرات و آفات نباتی سمپاشی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرتراش
تصویر سرتراش
کسی که موی سر دیگران را می تراشد، سلمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ تراش
تصویر سنگ تراش
کسی که سنگ برای ساختمان می تراشد، کسی که چیزهایی مانند مجسمه و ظرف های سنگی یا چیز هایی دیگر از سنگ می تراشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلم تراش
تصویر قلم تراش
چاقوی کوچکی که با آن سر قلم را می تراشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یخ تراش
تصویر یخ تراش
ابزاری مانند داس که با آن یخ را می تراشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم تراز
تصویر هم تراز
هم طراز، هم قدر، برابر، مساوی، دارای شان و رتبۀ هم سان
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
برکندن. و کشیدن چیزی را از کسی و ربودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، برافتادن موی از بیماری. پی درپی افتادن پشم، بلند برآمدن روز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بلند و دراز شدن روز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
سرتراشنده. موتراش. گرای. دلاک. سلمانی. آنکه موی مردم تراشد:
بجز سرتراشی که بودش غلام
سوی گوش او کس نکردی پیام.
نظامی.
، دختری سخت کولی و بسیاربانگ. زن یا دختر سلیطه و بدزبان. زن یا دختر بلندآواز و بددهان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان ارومیه. دارای 150 تن سکنه. آب آن از نهر. محصول آنجا غلات، توتون، انگور، چغندر و حبوبات. شغل اهالی آنجا زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(هََ تَ)
هم طراز. برابر. هم سطح. یکسان. (یادداشت مؤلف). رجوع به هم ترازو شود
لغت نامه دهخدا
(رِشْ / رُشْ وَ خوا / خا)
آنکه نی می تراشد. و نیز رجوع به نی تراشی شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ تَ)
نوعی از کارد درازدسته که بدان قلم تراشند. چاقو و گزلکی که بدان قلم و جز آن میتراشند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). قسمی چاقوی ظریف که قلم های نیی را با آن میتراشند:
الماس قلمتراش و ملماس قلم
انقاس مداد و نام جنسش حبر است.
نصاب.
بنگر قلمتراش چه با خامه میکند
از همدمان خانه یکی در امان مباش.
محسن تأثیر (از آنندراج).
قلمتراش قلم برگرفت و من عن کرد.
ایرج میرزا
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نام چاقویی است که خط را می تراشد و پاک می کند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فُ / فِ سُ دَ / دِ)
تراشندۀ سنگ. حجار. که سنگ میتراشد
لغت نامه دهخدا
(سُ تَ)
افزاری است که بدان سم اسب و جز آن میتراشند. (ناظم الاطباء). آلتی است نعلبندان را برای تراشیدن سم
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
که بت تراشد. بت ساز. بت گر. (از آنندراج). صنم تراش. کسی که بت می سازد و بت می تراشد. (ناظم الاطباء). آنکه از سنگ صورت بت برآرد.
- آزر بت تراش، نام پدر (یا عم) ابراهیم پیغمبر است: همچو آزر بت تراش که جواب حجت پسر نداشت بجنگش برخاست. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یخ تراش
تصویر یخ تراش
افزاری داس مانندکه بدان یخ را می تراشنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر تراش
تصویر سر تراش
آنکه سر و صورت مردم را اصلاح کند سلمانی گرا
فرهنگ لغت هوشیار
تراش دادن مس. یا چرخ مس تراشی. چرخی که بوسیله آن مس را تراش دهند: اختراع چرخ مس تراشی که باین چرخ سطح ظروف مسینه را از درون و بیرون نیک صافی و سترده میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلم تراش
تصویر قلم تراش
چاقویی کوچک که بدان سر قلم را تراشند
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه سنگ را تراشد تا در ساختمان به کاربرند، کسی که مجسمه ها و اشیایی از سنگ سازد، کلنگ و میل آهنی که سنگ تراشان بدان سنگ تراشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر تراشی
تصویر سر تراشی
عمل و شغل سر تراش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سم پاش
تصویر سم پاش
زهر پاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلم تراش
تصویر قلم تراش
((~. تَ))
چاقوی کوچک جیبی جهت تراشیدن قلم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنگ تراش
تصویر سنگ تراش
((~. تَ))
کسی که کارش کندن، تراشیدن، صیقلی کردن و شکل دادن سنگ هاست، صورت فلکی کوچکی در آسمان نیم کره جنوبی
فرهنگ فارسی معین
بت ساز، بتگر، لعبت ساز، تندیسگر، مجسمه ساز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرایشگر، دلاک، سلمانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سلمانی، آرایش گر
فرهنگ گویش مازندرانی
تراشیدن مقدماتی جهت حمل وسایل چوبی، کار نیمه تمام، وسایل
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی از داس که برای تراشیدن سم چارپایان مورد استفاده قرار
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی را در منگنه قرار دادن، سوال پیچ کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
از ته تراشیدن، ریشه کن شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
هم سنخ، هم پایه، خرم، مناسب
فرهنگ گویش مازندرانی